، داستان کوتاه بی دل  صدای جیرجیر در که بلند شد ، فهمیدم سهند آمده است  چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم سهند وارد خانه شد و یک راست به سمت اتاق خواب رفت لباس هایش را که عوض کرد به آشپرخانه رفت و لیوان آبی خورد روی کاناپه دراز کشیده بودم و منتظر بودم بخوابد بدون سر و صدا به اتاق رفت و در را بست چشمانم را باز کردم و در تاریکی محض به پنجره نیمه بازکه نسیم ملایم بهاری از آن می وزید خیره شدم پرده تکان می خورد و بوی یاس درخت همسایه به داخل خانه می آمد از کاناپه بلند شدم و به سمت اتاق رفتم خوابم نمی آمد همیشه آرزو می کردم سهند بزرگ شود ، کار و بارم رونق بگیرد، خانه و ماشین بخرم، مسافرت بروم ، لباس های خوب بپوشم و رانندگی یاد بگیرم حالا همه چیز را به دست آورده بودم ولی باز چرا احساس خلاء می کردم  وقتی ۲۰ سالم بود همسرم فوت کرده بود و من که اون روزها در اوج شرایط مالی بد بودم، به دنبال کار هر دری را می زدم  بالاخره توانستم با خیاطی کم کم سر و سامانی به زتدگیم دهم آنقدر کار کردم که د
داستان کوتاه بودا    این روزها عجیب حالم بد است گاهی به خودم بد و بیراه می گویم و گاهی خود را تحسین می کنم انگار زده به سرم حس می کنم به آخر خط رسیده ام لبریز احساسات متضادم در مغزم هیاهوی آدم های مختلفی است که هر روز مجبورم آنها را در خانواده ، محیط کار و حتی فضای مجازی تحمل کنم امروز یاد الیزا افتادم الیزا مان بود که من در شانزده سالگی عاشقش شدم دوسال مدام به او فکر می کردم و سر راه مدرسه اش در سرما و گرما می ماندم تا بیاید ولی قبل از آنکه احساسم را به او بگویم ازدواج کرد خیلی وقت است از الیزا بی خبرم مدتی پیش شنیدم شوهرش مرده و بیوه شده  سام همسایه قدیمی مان که این خبر را به من داد ، مرا تشویق کرد که او را ببینم ولی من گفتم نه من بودای سی سال پیشم و نه او الیزای شانزده ساله قبلهر کدام از،ما کلی تغییر کرده ایم و آدم های دیگری شده ایم از آن الیزا برای من تنها یک خاطره مانده است  من هر چند سال یک بار عاشق می شوم دوسال بعد از ازدواج الیزا عاشق پرستار  پدربزرگم شدم او زنی بلند قام
داستان کوتاه کبوتر باز کبوتر را در میان دستانم گرفتم و محکم بوسیدم پرهای سفید و نرمش در دستم تاب می خورد چشمان کوچک و سیاهش را به من دوخته بود تا رهایش کنم ایستادم و به هوا انداختمش شروع کرد به دور زدن با سایر کبوترها سبگار را روشن کردم و به پروازشان خیره شدمصدایشان که بلند می شد حالم دگرگون می شد  ناخواسته چشمم به خانه همسایه افتاد زن همسایه داشت حیاطش را می شست مرا که دید سریع رفت و چادری به سر کرد سرم را پایین انداختم ولی با بد و بیراه های صدای شوهرش از پشت قفس حیاطشان را پاییدم  بی پدر و مادر، بازم اومدی حیاط، مگه نمی بینی این مردتیکه کبوتر باز اون بالا داره دید می زنه با صدای فریادهای زن فهمیدم دارد کتک می خورد  خون جلوی چشمانم را گرفت شنیده بودم مرد بدگمانی است و مدام اذیتش می کند ولی این طور ندیده بودم از پشت بام پریدم داخل حیاطشان با کمربند به جان زن بیچاره افتاده بود گفتم اوزی، من کی دید زدم برو خودت درست کن که زورت به یه زن می رسه مفنگی چاقویی برداشت و به سمتم حم
آتش بس صدای آژیر که بلند شد، مردم لامپ ها را خاموش کردند و همه به سمت زیر زمین رفتند مهناز به سختی بلند شد و دستش را روی شکمش گذاشت وگفت خدایا، خودت کمک کن این بچه سلام به دنیا بیاد بعد دست شکوه هفت ساله و شمسی ده ساله را گرفت و با هم به سوی پله های زیر زمین رفتند صدای انفجار در شهر پیچیده بود اما معلوم نبود، موشک ها کجا فرود آمده بودند شکوه و شمسی محکم به مهناز چسبیده بودند و گریه می کردند مهناز فقط با خدا صحبت می کرد و برای سلامتی همه دعا می کرد تمام اعضای خانواده اش جلوی چشمانش بودند و هر لحظه به این فکر می کرد که اگر یکی از آنها زیر این حمله موشکی باشد، چه می شود خدایا، این چه بدبختی بود، این چه مصیبتی بود، چرا این جنگ رو تموم نمی کنن، چند نفر باید بمیره، ما که دیگه چیزی نداریم، خدایا این همه خونریزی تا کی؟ صدای در زیر زمین، رشته ی افکار مهناز را پاره کرد شوهرش، محمد بود که وارد شد مهناز ، شکوه، شمسی؛ سالمید؟ بچه ها با هم گفتند بیا تو بابا، ما خوبیم، تموم شد؟ علی سراسیمه و
مثل یک انسان  اینجا چقدر خوش خوش آب وهواستهمه چیز خوب است، سرسبزی و درخت و یک آسمان صاف آبی،چه نصیبی بهتر از این  می توانم در این همه اکسیژن محض نفس عمیق بکشم ورایحه ی گل های وحشی را استشمام کنم می توانم در کنار دوستان و خانواده ام  غذا بخورم وبعد زیر سایه ی درختی آرام بخوابم  وقتی هم که بیدار شوم، دشت زیر پایم باشد هنگام غروب هم که خورشید جامه ی سرخش را به تن می کند، همه باهم به خانه برگردیم واز دیدن آسمان مغرب لذت ببریم در حین رفتن همه باهم حرف بزنیم واز کارهایمان بگوییم بالاخره این هم خودش لذتی دارد، اینکه محدوده فکر ما در همین حد است اینکه ما نمی دانیم و حتی نمی خواهیم بدانیم که فردا چه می شود، از کجا آمده ایم و اصلا چرا آمده ایم؟ اما من نمی خواهم  این گونه باشم  برای همین گاهی کنار چوپان مهربانمان می روم، سعی می کنم مثل او بنشینم و به دور دست ها خیره شوم و هنگامی در نی لبک تنهایی اش که می دانم همنوا با خورشید وباد و زمان و زمین است، می نوازد؛ سرم را روی پاهایش بگذارم و
جای خالی مادر  احسان زیر آفتاب ۴۰درجه تابستان ایستاده بود تا صاحب خانه برسد وقتی از دور او را دید، جلو رفت وبعد از سلام و احوال پرسی گفت من حاضرم این خونه رو دو برابر قیمت بخرم آخه پسر جون، این خونه کلنگی به چه دردت می خوره؛ چند تا اتاق داره که با یه زمین لرزه آوار میشن من چون تو این خونه بزرگ شدم، گاهی میام سر می زنم  چی بگم، من به همون  قیمت زمینش می فروشمفردا بیا بنگاهلحظاتی بعد احسان با آرامشی وصف ناپذیر به داخل خانه آمد‌ مستاجر ها همه در حیاط بودند وبا محض دیدن احسان به سمتش آمدند و شروع به تشکر کردند احسان دقایقی کنار آن ها ماند وبعد به اتاق خودشان رفت اتاق مثل همیشه مرتب بودچادر نماز مادرش را در بدو ورود روی چوب رختی دید، طبق معمول آن را در آغوش گرفت و در حالی که آن را می بویید روی تاقچه لب پنجره نشست بازم نشستی اونجا، بیا پایین الان همسایه ها فکر می کنن داری اونا رو می بینی روی میز کوچک گوشه اتاق توری سفید تمیزی پهن شده بود‌ و روی آن سماور نفتی قدیمی بود روی سماور
حمید امروز باید کار رو تموم کنیم ،می دونی که آخرین مهلت مسابقه است،می خوام این عکس کولاک کنه، چشم ها رو باز کنه ،تضاد رو نشون بده، بین مرفهین وقشر فقیر ،هر کی دید دلش بسوزه، مردم که مثل ما چشم بینا ندارند   آره ما‌ نیتمون خیره،جوابش هم می بینیم حمید وسامان دقایقی بعد به سر چهار راه رسیدندو از ماشین پیاده شدند،سامان به سمت علی رفت دست های علی ازسوز سرمای پاییز ترک خورده و زبر شده بود با اینکه لباسش نازک بود وجوراب پایش نبود ولی سرما را خیلی حس نمی کرد دیگر بدنش با طبیعت وقف داده شده بود علی با دیدن آنها لبخند تلخی زد وبعد از سلام واحوالپرسی با سامان به سمت ماشین رفتند خب علی آقا، حالا بیا کنار من بایست علی در حالیکه دستانش را به خاطر سرما در جیبش گذاشته بود، کنار سامان ایستاد می خوام این دمپایی هات کنار کفش های من بیفته حالا به دیوار کنار واکس ها تکیه بزنیم حمید در حالی که دوربین را دردست گرفته بود، گفت آفرین، همین طوری، حالا علی  خم شو وشروع کن به واکس زدن  شرمی روی صور
  با صدایی مثل ترکیدن یک باد کنک بزرگ از خواب پریدم؛  نفس کشیدن برایم سخت شده بود، دور تا دورم را آب فرا گرفته بود می خواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم اما نمی توانستم در آن  تاریکی مطللق و مملو از آب، فقط چند لحظه با مرگ فاصله داشتم احساسی در درونم می گفت خودت را نجات بده، تلاش کن، شروع کردم به دست وپا زدن صدای  فریاد مادرم را که شنیدم، ضربان قلبم بیشتر شد  صدای آرام او، تبدیل به فریاد شده بود خدا؛خدا؛ کمکم کن خدا؛یعنی چه کسی بود، هرکس بود حتما آن قدر قدرتمند بود که کمکمان کند، باید من هم صدایش می زدم، اما زبان در دهانم نمی چرخید   دیگر حرف مرگ وزندگی بود، در دلم گفتم باید من هم صدایش کنم خ خ خدا، خدا ناگهان پنجره ای را دیدم؛پنجره ای رو روشنایی،   و نوری که در دل تاریکی هویدا شده بود دیگر فقط اطرافم آب نبود؛ زله ای در آب به وقوع پیوسته بود؛ انگار سومالی بود با فشار امواج خروشان به سوی پنجره پرتاب شدم، پاهایم را اطرافیان می کشیدند وبالاخره من نجات پیدا کردم واز آن زله وسیل ج
اینجا چقدر خوش خوش آب وهواستهمه چیز خوب است، سرسبزی و درخت و یک آسمان صاف آبی،چه نصیبی بهتر از این  می توانم در این همه اکسیژن محض نفس عمیق بکشم ورایحه ی گل های وحشی را استشمام کنم می توانم در کنار دوستان و خانواده ام  غذا بخورم وبعد زیر سایه ی درختی آرام بخوابم  وقتی هم که بیدار شوم، دشت زیر پایم باشد هنگام غروب هم که خورشید جامه ی سرخش را به تن می کند، همه باهم به خانه برگردیم واز دیدن آسمان مغرب لذت ببریم در حین رفتن همه باهم حرف بزنیم واز کارهایمان بگوییم بالاخره این هم خودش لذتی دارد، اینکه محدوده فکر ما در همین حد است اینکه ما نمی دانیم و حتی نمی خواهیم بدانیم که فردا چه می شود، از کجا آمده ایم و اصلا چرا آمده ایم؟ اما من نمی خواهم  این گونه باشم  برای همین گاهی کنار چوپان مهربانمان می روم، سعی می کنم مثل او بنشینم و به دور دست ها خیره شوم و هنگامی در نی لبک تنهایی اش که می دانم همنوا با خورشید وباد و زمان و زمین است، می نوازد؛ سرم را روی پاهایش بگذارم و خوب گوش دهم، ت
خیال  هواسرده؛ هواشناسی گفتهامروز دما زیر صفردرجه است دکمه های پالتوت ببند صدای مادرش بود که لب حوض نشسته بود ولباس ها را می شست مینادر حالیکه کفش هایش را می پوشید گفت چشم مادرمنحواسم هست بعد با همان دهان پر گفت راستی این پسره روهم جواب کنید اصلا بامن جور در نمیاد مادر تا خواست در جواب مینا حرف بزند مینا پلاستیک لباس های دوخته شده را دستش گرفت و رفت مادرش سرش را تکان داد مینا به فروشگاهی که دوستش معرفی کرده بود رسید فروشنده سرش پایین بود انگار متوجه حضور مینا نشده بود سلام با صدای مینا فروشنده سرش را بلند کرد وگفتسلام؛بفرمایید مینا آب دهانش قورت داد لاخود اندیشید چرا یکدفعه این‌طوری  شدم  صدا در گلویش گیر کرده بود به زحمت گفت من میناهستم خیاطی می کنمقرار بود براتون نمونه کار بیارم خب کاراتون بزارید، نگاه کنم چند دقیقه بعد رضا همه ی کارها را نگاه کرد‌ و در پایان از حد مجاز قیمت کمتری داد ولی مینا قبول کرد به خیابون آمد و روی اولین نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست تنش داغ ش
برای اولین بار چشم های کوچکش رابه قالی دوخت؛ نگاهش رنگ شب داشت، با اینکه رنگ چشمانش روشن بود ولی انگار شب با تمام وحشتش درآنها خانه کرده بود فقط پلک می زد وگاهی نگاهش رابه اطراف می انداخت می دانست کار خطرناکی هست، ولی باید انجامش می داد باید سختی این کار را تحمل می کرد هربار تصمیم گرفته بود نتوانسته بود ولی امروز هر طور بود باید عزمش راجزم می کرد وقتی مادرش شروع به کار کرد مهران خودش رابه خواب زد مهین کنارش نشست ودستی به موهای بلوندش کشید حیوونی؛چطور خوابش برده مهین به آشپز خانه رفت و با منیژه مادر مهران مشغول حرف زدن شد  اینجا رو هم دستمال بکش بعدبه سالن آمد وروی کاناپه لم داد مهران حس می کرد نفسش به شماره افتاده است باخودش گفت راستی چقدر سخت است خودت رابه خواب بزنی غلتی زد وپشتش را به مهین کرد مهین مشغول حرف زدن با گوشی همراهش شد مهران از جایش بلند شدونشست، فهمیده بود که مکالمه مهین ش کمتر از 5‌ دقیقه طول نمی کشد پس حداقل 5دقیقه وقت داشت خودش را آماده کند مهین با دیدن
اوهنوز زیبا بود رنگ آسفالت خیابان تغییر  کرده بود وسفید شده بود بارش  برف همچنان ادامه داشت یقه پالتوی پشمی اش را بالاتر آورد ودور صورتش پوشاند سوزش سرما روی انگشانش تأثیر گذاشته بود، چنانچه احساس می کرد هر لحظه ممکن است انگشانش قطع بشوند چاره ای نبود باید در خانه ای را می زد نگاهی به دوطرف خیابان انداخت در این صبح سرد زمستانی خانه ها گویی جسدهای مرده ای بودند که ته مانده روحشان در حال حلول بود هنوز هم کمی توان داشت باید راه می رفت شاید کسی پیدا می شد وقتی به بیمارستان فکر می کرد وهزینه های درمان تنها فرزندش دیگر انگار چیزی حس نمیکرد، که سرما،نه خستگی و نه  حتی طعم زندگی زندگی او خلاصه شده بود در تلاش برای کمتر درد کشیدن یک موجود کوچک دیگر دیگر حتی به چراها وکاش ها فکر نمی کرد  به آینده و به موعظه های کتب دینی و حتی به قانون ها نمی اندیشید نگاهی به آسمان کرد آیا می شد دعا کرد انگار یادش رفته بود برای هرچیزی نمی شود، دعا کرد شایدبا نگاهش چیزی خواست از کسی که انگار اولین
داستانکوتاهفابل  داستانیکسگ روزها از پی هم سپری می شود، ولی دیگر از تو خبری نیست دیگر بوی تنت را نسیم برایم نمی آورد دیگر آن چشمان پرعطش در نگاهم گم نمی شود امروز وقتی کنار گوسفندان بودم یکی از آنها به نزدیکم آمد؛چشم هایش همرنگ چشمان تو بود وچقدر احساس کردم دلم برایت تنگ شده و ناخواسته اشک ریختم چه شدبا ما چه کردند یادت می آید اولین باری که به ده آمده بودیدتو هم مثل من لابه لای گوسفندان راه می رفتی همان روز یکی از گوسفندان شما فرار کردچقدر دنبالش گشتیم پای تو به سنگی برخورد کرد و زخمی شد، کمکت کردم تا بلند شوی آن شب تابستان به تو گفتم حالا که گوسفند پیداشده، دور از چشم اهالی بیا امشب را کنار هم باشیمتا صبح کنارهم بودیم  نزدیک اذان بود که بلند شدیم وبه ده برگشتیم بعد از آن تمام فکر من  شده بود دیدن تو ظهرها کنار هم در صحرا می خوابیدیم چند ماه بعد بود که فهمیدم قرارست بچه دار شویم تو آنها را به دنیا آوردی آنهاچقدر کوچک وزیبا بودند یکی شبیه من، یکی شبیه تو آن شب تا سپیده صب
کلاس های ادبی بهار و تابستان۱۴۰۳ در کانون هنر خرم آباد  داستان نویسی  شعر سپید و کلاسیک   فارسی ابتدایی و متوسطه  فنون ادبی متوسطه دوم خبرنویسی  مدرس  اکرم شماره ثبت نام 09016616582  مکان کانون هنر ناحیه ۲ خرم آباد ، میدان شقایق  کانال ایتا httpseitaacomghalamdoona پیج اینستاگرام akramahmadiauthor  وبلاگ httpsghalamdoonablogir
آخرین جستجو ها